جدول جو
جدول جو

معنی دل دوختن - جستجوی لغت در جدول جو

دل دوختن
(تَءْ فَ دَ)
به کسی یا چیزی علاقۀ فراوان داشتن. (فرهنگ عوام)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لب دوختن
تصویر لب دوختن
کنایه از خاموشی گزیدن، سخن نگفتن، برای مثال مدتی می بایدش لب دوختن / از سخن تا او سخن آموختن (مولوی - ۱۰۱)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دل سوخته
تصویر دل سوخته
سوخته دل، ستمدیده، مصیبت دیده، آزرده دل، غمناک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دل باختن
تصویر دل باختن
کنایه از عاشق کسی یا چیزی شدن، عاشق شدن
فریفته شدن
فرهنگ فارسی عمید
(پَ / پِ وَ تَ / تِ گَ دی دَ)
دل دادن. عاشق شدن. شیفته شدن. فریفته شدن. شیدا شدن. و رجوع به دل باخته شود، زهره باختن. از ترس سخت مریض شدن یا مردن. سخت ترسیدن یا از ترس سخت بیمار شدن یا مردن
لغت نامه دهخدا
(بَ کَ / کِ دَ)
دوختن. خیاطی کردن. (ناظم الاطباء). رجوع به دوختن شود، شکایت کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سَ کَ تَ / تِ شُ دَ)
خموشی گزیدن:
مدتی میبایدش لب دوختن
از سخنگویان سخن آموختن.
مولوی.
تا نگردد خون دل و جان جهان
لب بدوز و دیده بربند این زمان.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(تَ جَمْمُ کَ دَ)
کنایه است از خاموشی گزیدن و سکوت ورزیدن. (یادداشت مؤلف) :
از آن مرد دانا دهن دوخته است
که بیند که شمع از زبان سوخته ست.
سعدی (بوستان)
لغت نامه دهخدا
(تَءْ تَ)
داشتن دل. احساس و عواطف داشتن:
آفرینش همه تنبیه خداوند دلست
دل ندارد که ندارد به خداوند اقرار.
سعدی.
رجوع به دل شود.
- دل بسوی کسی داشتن، متوجه او بودن. توجه به او داشتن:
دفع گمان خلق را تا نشوند مطلع
دیده بسوی دیگران دارم و دل بسوی او.
سعدی.
- دل داشتن بر...، توجه داشتن. اهتمام داشتن:
چو تو دل بر مراد خویش داری
مراد دیگران کی پیش داری.
نظامی.
، قصد داشتن. عزیمت داشتن:
دارم دل عراق و سر مکه و پی حج
درخورتر از اجازت تو درخوری ندارم.
خاقانی.
- دل کاری نداشتن، حال آن کار، حوصلۀ آن کار، سر آن کار نداشتن. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
ندارم دل خلق و گر راست خواهی
سر صبحت خویشتن هم ندارم.
خاقانی.
، طاقت داشتن:
گفتم رحمی بکن که وقت آمد گفت
کم گو غم دل که من ندارم دل غم.
محمد بن نصیر.
، بادل بودن. دل از کف نداده بودن. عاشق نبودن:
دلی داشتم وقتی، اکنون ندارم
چه پرسی ز من حال دل چون ندارم.
خاقانی.
، جرأت داشتن. دلیری داشتن. شهامت داشتن. دلیربودن. زهره داشتن:
زدی بانگ کای نامداران جنگ
هرآنکس که دارد دل و نام و ننگ.
فردوسی.
زلف بت من داشته ای دوش در آغوش
نی نی تو هنوز این دل و این زهره نداری.
فرخی.
قدم بر جان همی باید نهادن
درین راه ودلم این دل ندارد.
انوری (از سندبادنامه ص 324)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
عشق. محبت قلبی: من (اراقیت) ترا (اسکندر را) از بهر دل دوستی بیاوردم نه از بهر کینه. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی).
هر مایه که از غذاش دادند
دل دوستیی درو نهادند.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(تَءْ کَ دَ)
عاشق شدن. (آنندراج) ، طمع کردن. (غیاث) (آنندراج).
- دل دویدن به چیزی، جویای آن بودن. (از آنندراج). آزمند و حریص آن بودن: چشم و دلش می دود، حریص است
لغت نامه دهخدا
(دِ لِ تَ / تِ)
دل ستمدیده. دل غم دیده:
سوز دل یعقوب ستمدیده ز من پرس
اندوه دل سوخته دلسوخته داند.
سعدی.
نفس آن روز برآرم به خوشی از ته دل
که دل سوخته در بزم تو مجمر گردد.
سلمان (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ وَ تَ / تِ کَدَ)
دل بستن. علاقه پیدا کردن. دلبستگی یافتن:
در غم چیز دل نیاویزم
به دم حرص تن نرنجانم.
مسعودسعد
لغت نامه دهخدا
(تَءْ کَ دَ)
اندوهناک شدن. غمگین شدن:
چو درویش بیند توانگر بناز
دلش بیش سوزد به داغ نیاز.
سعدی.
، ترحم آوردن. رحم کردن. غمخواری کردن. مردمی نمودن. (از آنندراج). متأثر شدن برای دیگری در نتیجۀ مشاهدۀ ستمی یا ناملایمی که بر او وارد آید. (فرهنگ عوام). رحمت آوردن بر کسی:
خردمند را دل بر اوبر بسوخت
بکردار آتش رخش برفروخت.
فردوسی.
عدوی شاه مشرق را بسوزد هر زمانی دل
بسوزد آن دلی کآتش مر او را در میان باشد.
فرخی.
بر تو سید حسن دلم سوزد
که چو تو هیچ غمگسار نداشت.
مسعودسعد.
سوختنی شد تن بی حاصلم
سوزد از این غصه دلم بر دلم.
نظامی.
بزیر بار تو سعدی چو خر به گل درماند
دلت نسوخت که بیچاره بار من دارد.
سعدی.
مبصر چو بر مرده ریزد گلش
نه بر وی که بر خود بسوزد دلش.
سعدی.
تن ما شود نیز روزی چنان
که بر وی بسوزد دل دشمنان.
سعدی.
یکم روز بر بنده ای دل بسوخت
که می گفت و فرماندهش میفروخت.
سعدی.
بسوخت مجنون در عشق صورت لیلی
عجب که لیلی را دل نسوخت بر مجنون.
سعدی.
بر من دل انجمن بسوزد
گر درد فراق یار گویم.
سعدی.
خورد کاروانی غم بار خویش
نسوزد دلش بر خر پشت ریش.
سعدی.
هرآنکس که جور بزرگان نبرد
نسوزد دلش بر ضعیفان خرد.
سعدی.
آشنائی نه غریب است که دلسوز من است
چو من از خویش برفتم دل بیگانه بسوخت.
حافظ.
دل تنگش کجا بر تشنۀ دیدار می سوزد
سبک دستی که برمی آید از آیینه مقصودش.
صائب (از آنندراج).
کی به جانهای گرفتار دلش خواهد سوخت
یوسف مصر اگر زحمت زندان نبرد.
صائب (از آنندراج).
بر شعلۀ نگاه نکردیم جان سپند
دل سوخت بر تحمل ما اضطراب ما.
ظهوری (از آنندراج).
- امثال:
دل کسی به یتیم کسی نمی سوزد
کسی دریدگی جامه اش نمی دوزد.
؟ (از امثال و حکم دهخدا).
، دل سوزانیدن. رنج بردن با خلوص و صفای نیت برای کسی یا چیزی. (یادداشت مرحوم دهخدا). دلسوزی کردن:
بسی رنج بردی و دل سوختی
هنرهای شاهانم آموختی.
فردوسی.
، دل کسی را سوزانیدن. آزردن. رنج دادن. پر از تأثرو اندوه کردن. ریش کردن دل:
به خون برادر چه بندی کمر
چه سوزی دل پیرگشته پدر.
فردوسی.
شکرلب جوانی نی آموختی
که دلها بر آتش چو نی سوختی.
سعدی.
رجوع به این ترکیب ذیل سوختن شود
لغت نامه دهخدا
(یِ بُ کَ دَ)
این ترکیب در آنندراج آمده است وظاهراً معنای بهم آمدن زخم و ریش داغ معنی میدهد
لغت نامه دهخدا
تصویری از دل سوختن
تصویر دل سوختن
غمگین شدن اندوهناک شدن، ترحم آوردن رحم کردن، دل کسی را سوزانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وا دوختن
تصویر وا دوختن
باز دوختن دوباره دوختن، بهم دوختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لب دوختن
تصویر لب دوختن
خموشی گزیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دل باختن
تصویر دل باختن
عاشق شدن فریفته شدن دل دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دل داشتن
تصویر دل داشتن
جرات داشتن شهامت داشتن دلیر بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دردوختن
تصویر دردوختن
خیاطی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلسوختن
تصویر دلسوختن
ترحم آوردن، رحم کردن، غم خواری کردن، غمگین شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دل باختن
تصویر دل باختن
((دِ. تَ))
شیفته شدن، عاشق شدن
فرهنگ فارسی معین
دل بستن، عشق ورزیدن
فرهنگ گویش مازندرانی
نسبت دروغ به کسی دادن، در را بستن، نوعی نفرین
فرهنگ گویش مازندرانی
تهمت زدن، اضافه کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
هر چیزی را از دو طرف بسته بندی کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
جرأت داشتن، شجاع بودن
فرهنگ گویش مازندرانی
نظر کسی را جلب کردن
فرهنگ گویش مازندرانی